آی افغانی

 

خیابان ظهر خلوت بود و او پر موج و طوفانی
قدم می‌زد خودش را غرق در افکار طولانی

ز روی راه سیبی گنده را با پا به جوی انداخت
چه بیهوده است این دنیای مدفون در فراوانی

پکی دیگر به سیگارش زد و چشمان خود را بست
جهان تلخ است، تلخ تلخ، پر آشوب و ظلمانی

جلوتر یک پل عابر، از آن یک پله بالا بعد
نگاهی سوی بالا با دو چشم رو به ویرانی

چه آرام و چه سرد است آسمان، این مرگ دور از دست
فقط یک لکه ابر آن گوشه مشغول پریشانی

اگر آن ابر را هم باد می‌شد با خودش...، خندید
چه می‌گویی؟ تو که حتی غم خود را نمی‌دانی

به روی پل رسید و اندکی رفت و توقف بعد
نگاهی کرد از آن بالا به اشباح خیابانی

به سیگار آخرین پک را زد و آن را به زیر انداخت
سپس دستی کشید آرام بر موها و پیشانی

دو دستش را گرفت از نرده و غرق خیابان شد
ز اشکال مزخرف خسته، چشمش پر ز حیرانی

به زیر لب سرودی خواند و با او همصدا خواندند
میان سینه‌اش صدها هزاران روح زندانی

به روی نرده خم شد بعد چشمان خود را بست
کسی از پشت سر او را صدا زد آی افغانی

                                                                                                  شعر از    سید ضیا قاسمی

 

شعری برای تو ای مهاجر افغان

با تو به درد دل می نشینم
ای همسایه!

تا شاید

آن حس انسان دوستی  و عدالت را

که بنامش

از قران آیه بر می گیری

و بخاطرش .....

بقیه متن شعر در ادامه مطلب

ادامه نوشته